سکوت سرشار از سخنان ناگفته است.
سخنانى که همیشه ناگفته خواهد ماند و من بلند بلند در خود گاهى فریادش میزنم و گاه زمزه اش می کنم. سکوت آوار لحظه به لحظه ى خاطره است. آوار حقیقت. آوارِ امیدها و آرزوها. کودک معصومیست سکوت که در نهایتِ بى رحمى، ناحق، ناخواسته، در فصل نخست، به بلوغ رسیده است.
گاهى جبریست بسیار تلخ که سخت سهمگین است و من به جبر از بیابان و کوهستان آموخته ام سکوت را. از آسمان. از درخت. و هنوز هم مى پندارم سکوت، همچون طبیعت، سرشار از سخنان ناگفته است.
رد پای لبخند زیبایش را همه جا می دیدم.
در صدای چکاوکها، در حرکت نرم و آهسته ی ابرها، در حسِ نابِ کشیدنِ دست بر روی سنگها، در فرمِ خانه هایی از برگهای زیبا. خانه هایی که افتخار حضور تو را دارند. در جستجوی ریشه های هنر سر از بلوچستان در آوردم و در پیِ صبر و رنگ و مهربانی تو را دیدم بلوچ. آنجا اگر رفتی، در پِیِ رنگ و طراوت در گیاه نباش، بی آبیست، خشکسالیست. گلهای رنگارنگِ آنجا، مادران و دخترانِ مهربانِ بلوچستانند. زمستان نودو چهار.بلوچستان
حالم خوب نبود
کناری ایستاده بودم. حالم بد نبود اما خیلى هم خوب نبودم. در عدم بودم انگار. آنجا بودم اما نبودم. بچه ها به نوبت مى پریدند در آب کانال. زمستان بود و آب سرد. اما مى چسبید. سردشان که میشد, مى آمدند روى خاک و ماسه هاى گرمِ کنار رود می خوابیدند و قِل می خوردند و گرم میشدند و خاک بازى مى کردند.
این بخش بزرگى از تفریحشان بود. عمیق مى خندیدند. در یک آن یاد خاطرات عزیز کودکى افتادم. دل به دریا زدم. لباس از تن کندم و در آب شیرجه زدم. بچه هاى پاک بلوچ به من افتخار دادند و پس از کلى شنا و خنده و بازى سردمان که شد، من هم با فرشته های بلوچ خاک بازى کردم. رها شدم از آنچه دانستگى مى نامندش و حالم خوب شد. به همین سادگى. بلوچستان. بهار نودویک
کودکان بلوچ
بازی می کردند، آواز می خواندند، می رقصیدند و گاه دعوا می کردند. اما به ساعت نمی کشید، دوباره با هم بودند و می خندیدند و یارِ هم بودند. سرشتِ انسان این است. از عشق است، با عشق است. خالص که باشد نمی جنگد، عشق می ورزد. چرا همه ی آدمها آرزویِ زمانِ کودکی را دارند؟ چرا همه کودکان را دوست می دارند ؟ زمستان نودوپنج. بلوچستان.
چشمانش
خوب تماشا کن. هزار هزار پروانه در چشمان معصومش پر گشوده اند. آنهمه فرشته را در نگاهش مى بینى ؟ بلوچستان. بهار نودویک
آرى, آسمان همه جا یک رنگ است.
آسمان ایران اما به چشم من رنگ دیگریست. هنوز زیر این آسمان آدمهایى آرام و عاشق به رنگ طبیعت، با سخاوت، نفس مى کشند. آدمهایى که بی کمترین امکانات حال خوبى دارند و حال پریشانت را حال مى بخشند. در زاگرس، در البرز، در بیابان، در بلوچستان. بهار نودوسه. منطقه بلوچستان
دانستنِ آنچه در دل به آن می اندیشیدند برایم سخت جذاب و ناممکن بود. اما آنچه در دل داشتم را به سادگی به آنها گفتم. خیلی دوستتان دارم فرشته های بلوچ… و چه خوب است که از حال دل هم با خبر باشیم، پیش از آنکه دیگر کنار هم نباشیم. بلوچستان. بهار نود.
دوباره
دوباره مرور می کنم رد پای لحظه های روشنی که گاه هستو گاه نیست. به عقب باز می گردم. نسیمی ملایم بی هوا در آغوشم می گیرد، حواسم را با بوسه ای می رقصاند و در همان زمان ردها را با خود می بَرد بی آنکه بپرسد این رد پاها ارزشی برایت داشت؟ اگر ریشه ی درختان در زمین باشد، آیا ریگ و ماسه ای هست که باد از رویش ردپایی را توان بردن داشته باشد؟ بلوچستان. بهار نودوسه.
داللهِ فَوقَ اَیدیهِم
و گاه گرسنه می مانم و گاه درد می کشم و گاه سَرخورده می گردم و گاه اشک می ریزم و گاه فریاد می کشم وگاه افسوس می خورم تا شاید قطره ای از دردِ دردمندانِ ایران جانمان را حس کنم. و باز یادم می آید که دست خدا بالاترینِ دستهاست. بلوچستان. مَکُران. بهارنودوسه
دُربیبی
نامش برازنده بود. دُرّ بی بی . نگاه به دیسِ پر از گوشتش نکن. برای میهمانشان تدارک می بینند. ورنه خوراک قالبشان را اگر بگویمت، تا آخر عمر با تمام وجودت خدا را سپاس خواهی گفت برای هرآنچه که نوش جان می کنی. در آن شرایط اگر زندگی کنی و باز سرشار از عشق و آرامش و معرفت باشی، نامت را جز دُر بی بی چه باید صدا کرد ؟ او به معنای حقیقیِ کلمه دُرّ بود. بلوچستان. زمستان نودوچهار
درختى کهنسال
مات و مبهوت بودم. شکوه و عظمتِ درختى کهنسال را به دوش خمیده اش داشت. عمق آسمانى بیکران در چشمان روشنش موج میزد و هزار هزار چکاوک آزاد در صدایش آواز مى خواند. من سراپا حیرت بودم و او سراپا طبیعت بود. بلوچستان. بهار نودو سه
منبع: پیج اینستاگرام جواد قرایی
آخرین دیدگاهها